آروينآروين، تا این لحظه: 10 سال و 6 ماه و 15 روز سن داره
پيوند مامان و باياي پيوند مامان و باياي ، تا این لحظه: 15 سال و 8 ماه و 18 روز سن داره
طناز(مامان آروين)طناز(مامان آروين)، تا این لحظه: 40 سال و 4 ماه و 29 روز سن داره

دنیای من آروین

23ماهگيت مبارك

23 ماهگيت مبارك پسرم. قشنگه مامان ديگه كاراي بيشتري بلدي انجام بدي. فدات بشم كه روز به روز نازتر ميشي. اين روزا يكم بيقراري ميكني واسه بابا. آخه بابا سوپر ماركت باز كرده  ، مجبورا يه مدتي هست كه از صبح ميره و آخر شب مياد، و تو كه كم ميبيني بابا رو دلتنگي ميكني. ايشالا به زودي يه نفر معتمد كمك دستش پيدا بشه و بيشتر بتونه با ما باشه. كلمات بيشتري رو ياد گرفتي. به بادكنك ميگي باد با ،  بستني= بس، چوكولا= شوكولات، و..  با دائي بهنام كشتي ميگري دستات و مشت ميكني به طرفش ميگي جيو جيو.......واي عاشق خركات و خرفاتم. دوست دارم آروين . برات بهارين ها رو آرزو دارم. 
24 مرداد 1394

حرفای مامان

  پسرکم برای کسی که برایت نمیجنگد نجنگ.... چرا اشکهایت را هر روز پاک کنی.... کسی که باعث گریه ات میشود پاک کن... پسرکم به سوی کسی که ناز میکند دست نیاز دراز نکن... پسرکم تو بهترینی. همیشه با این باور زندگی کن... خودت را فراموش نکن... . شاید گریه یا خنده ات برای بعضی ها بی ارزش باشد.... اما به یاد داشته باش.... کسانی هستند که وقتی میخندی جان تازه میگیرند.... پسرک من هیچگاه برای شروع دوباره دیر نیست.... اشتباه که کردی برخیز.... اشکالی ندارد.... بگذار دیگران هر چه دوست دارند بگویند..... خوب باش ولی س...
17 مرداد 1394

يه جشن كوچولو برا آروين

دوشنبه خاله بيتا برات يه جشن تولد گرفت. كيك خريده بود. سالاد الويه  درس كرده بود، ميوه گرفته بود. دسر (ژله و كارامل درس كرده بود ) سالاد فصل و ...دستش درد نكنه. خيلي خوش گذشت. حدود 25 نفري بوديم. پسرم چون تولدت مي افته برا محرم و ما تهران دور هم بوديم خواستيم كه زودتر تولد بگيريم برات. تو هو كلي حال كردي همش  ميگفتي شمع رو روشن كنيم كه تو فوت كني. قشنگم تولدت مبارك . هميشه شاد و خندان باشي . تو كه ميخندي من شادم. دوست دارم. زن دائي سعيده برات ارگ گرفته بود كه تو خيلي حوشت اومده. مابقي هم پول نقد دادن (مامان ، بيتا، خاله خورشيد، شهلا، الهام و ..) كه منم برات با اون پولي كه جمع شده صندلي ماشين ميگيرم . خاله بيتا دستت درد نكنه. ممنو...
8 مرداد 1394

مادربزرگم بكسالي گذشت از روزي كه پر كشيدي و رفتي

مادربزرگ مهربانم يكسال گذشت. يكسالي كه تو لحظه لحظه هاش جاي  خاليتون بد جور احساس  ميشد.  تو مراسم نامردي بهروز،  عيد نوروز....جاتون خالي بود  هميشه به يادتون هستم و دوستون دارم.  جمعه سالگرد مامان بزرگم بود و رفتيم تهران قبل مراسم همگي رفتيم سر خاك. اشكام بند نمي اومد . دلم براشون تنگ شده بود.  خدا رخمتشون كنه    
8 مرداد 1394
1